قسمت این بود که من با تو معاصر باشم . . .
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم ...
دلتنگی هایم را به باد سپردم با خود ببرد
آنجا که دلم هوایت را کرده . . .
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم ...
دلتنگی هایم را به باد سپردم با خود ببرد
آنجا که دلم هوایت را کرده . . .
منم دوستت دارم عزیزم
عشقه من . . .
تو رفتی و اینها میمانند . . .
یک آه . . .
یک بغض لعنتی . . .
و یک سوال بی جواب . . .؟
آیا هنوز هم گاهی دلت برایم تنگ میشود ؟؟؟؟گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
[گل]
[گل]
[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل] حافظ [گل]
[گل]
باران که می آید… یک نفر، با لبخندی ، نفس عمیقی می کشد و می گوید: واو چه بوی خوشی می آید و یک نفر با چشمانی خیس تر از خیابان کارتون هایش را جمع می کند و می گوید: خدایا تمام زندگی ام خراب شد..
*************[گل][گل][گل]
در این شبــهای بـــارانی غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی
بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی
به احســــاست قســــــم یــــک شب
دلم می میرد از حسرت
و من اهسته میگویم :
تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـــیـــایــــی …..
********[گل]*********
قفسم را مشکن
تو مکن ازادم
گر رهایم سازی
به خدا خواهم مرد
من به زنجیر تو عادت دارم
بار ها در پی این فکرکه در قلب توئم
باتو احساس سعادت کردم
به خدا خوش بختم